با من بيا ز ماندن و بودن كه دم بزنيم
از دوري و جدائيمان حرف ، كم بزنيم

اصلا چرا بخاطر طوفان قلبمان
ما خواب ماه و بركه و جو را به هم بزنيم؟

تا چند عمر با غم دوري به سر بشود
قفلي بيا كه بر در زندان غم بزنيم

دستي به قاب خاكي دل ها بيا بكشيم
دائم چو موج و صخره سري هم به هم بزنيم

چونان پرنده از قفست پر گشاي و آي
تا به آسمان آبي روشن قدم بزنيم