حنين ، كفش دوزي از هل حيره بوده است ، مردي اعرابي خواست از او موزه اي بخرد، در بهاي آن چند بار حرف در ميانشان ردّ و بدل شد، سرانجام اعرابي با آن همه چانه زدن موزه را نخريد و حنين سخت در غضب شد و بر سر آن شد كه اعرابي را نيز به خشم آورد. چون اعرابي رهسپار شد، حنين از سوي ديگر رفته يك لنگه كفش را بر سر راه وي انداخت ، و پيش رفته لنگه ديگر را نيز بر سر راه وي نهاد، و خود در كناري كمين كرده بنشست . چون اعرابي به لنگه نخستين برخورد كرد، گفت : اين لنگه كفش چه قدر شبيه به كفش حنين است ، اگر آن لنگه ديگر با اين بود مي گرفتمش ، چون پيش رفت و به لنگه ديگر رسيد پشيمان شد كه لنگه پيشين را ترك گفته است ، از شتر فرود آمد و زانويش ‍ را ببست و براي گرفتن موزه اول برگشت ، حنين فرصت كرده شتر را با آن چه بر او بود در ربود.
چون اعرابي به خانه خود بازگشت ، كسانش پرسيدند: از سفرت چه آورده اي ؟
گفت : دو لنگه موزه حنين را آورده ام . پس اين داستان مثل شده است براي هر كس كه از سفر خود نااميد بازگردد.(1)